به تو می اندیشم...

هوا بس گرفته است

پر است از کلمات ناگفته ای که در نهان خانه ی دلم، در پستویی نمور زبان گرفته اند

و شروع کرده اند به بازگویی خویش

نشسته ام

وسط اتاقی که در پس پنجره ی چوبی آن، افقی پیداست

افقی از نور افقی از عشق

آآآآآآآآآآآآآآآآآی خدا...

ای همیشه عشق، من تو را در احساس عجیبی در میان مردمان سیاه پوش دیوانه یافته ام

به تو می اندیشم...

وحال سنگین تر از قطرات اشکی که پس از ریختنشان سبک می شوم

به افق خیره شدم

سرنوشت! ای همیشه خیال انگیز!

شاید تو هم رخ زیبای پر از ابهامت را با خطوط کهنه ی روی پیشانی ات، به من نشان ندهی

به تو می اندیشم...

تنهایم، تنها تر از خورشید در وصف گرما

اما نه!

انگار نگاهم در این ابهام رویایی به کسی خیره شده ست

به نظر او هم مثل من تنهاست

به گمانم سر زلف رها کرده به باد

به بلندای همین ثانیه ها

به جلو می نگرم

در پس این گرد و غبار،چه شلوغ است آنجا!

چه کسی در گودال...چه کسی بر نیزه...

و در آن سو زنی آه ه کشان، کودکی گریه کنان

و غروری که شکستند به زیر سُم اسبان

وا حسینا... وا حسینا... وا حسینا...

به کجا می کشد این روضه ی ناب سحری

منم و روضه ی ارباب مناجات، حسین...

و در این ظلمت شب به امیدی خیره م

ز پس پنجره ی چوبی و بی آلایش

زره نوری پیداست، کور سویی پیداست...

و چقدر هم دور است...

و چقدر هم نزدیک...

به تو می اندیشم...