باز با گریه به آغوش تو برمی گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
خدا رو شکر که هنوز قلبم تو بدنم مونده!
ولی داره میزنه بیرون
دهنمو باز کنم معلوم میشه!!!
باز با گریه به آغوش تو برمی گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
خدا رو شکر که هنوز قلبم تو بدنم مونده!
ولی داره میزنه بیرون
دهنمو باز کنم معلوم میشه!!!
پرسه در مه
هر شب به یاد مرحمتت پرسه می زنم
تنها میان گرد و غبار هوای تو
حتی اگر که شما هم برانیم
من می شوم هم قدم و هم نوای تو
دنیا مرا به بند اسارت کشیده است
ما را عجب! طاقت پروانگی نبود
اینک رسیده ام به تو و نام و راه تو
فهمیده ام که مرا دیوانگی نبود
عاشق شدن به پر گل ازان ما
جور ندانی و خفگی مان ازان توست
هر روز روزگار دل زدگیمان ازان ما
در کرد کردگار همگی مان ازان توست
گفتم که این عاشق دلداده ات کنون
با هر غروب سرخ دلت پیر می شود
دیگر زمانه در به در کوی نور نیست
دارد برای آمدنت دیر می شود
آقا تو داده ای و من هرباره پس زدم
این مهر نوکری که به لوحم زیادی است
گویی که می روم و میرسم به دوست
این حرف زائری که همیشه خیالی است
من در میان اینهمه دلدادگی تو
در انعکاس نور رخت آب می شوم
تا اینکه بنگری به من و روح تیره ام
هرشب میان گرد و غبار هوای تو
تنها به یاد مرحمتت پرسه می زنم
به تو می اندیشم...
هوا بس گرفته است
پر است از کلمات ناگفته ای که در نهان خانه ی دلم، در پستویی نمور زبان گرفته اند
و شروع کرده اند به بازگویی خویش
نشسته ام
وسط اتاقی که در پس پنجره ی چوبی آن، افقی پیداست
افقی از نور افقی از عشق
آآآآآآآآآآآآآآآآآی خدا...
ای همیشه عشق، من تو را در احساس عجیبی در میان مردمان سیاه پوش دیوانه یافته ام
به تو می اندیشم...
وحال سنگین تر از قطرات اشکی که پس از ریختنشان سبک می شوم
به افق خیره شدم
سرنوشت! ای همیشه خیال انگیز!
شاید تو هم رخ زیبای پر از ابهامت را با خطوط کهنه ی روی پیشانی ات، به من نشان ندهی
به تو می اندیشم...
تنهایم، تنها تر از خورشید در وصف گرما
اما نه!
انگار نگاهم در این ابهام رویایی به کسی خیره شده ست
به نظر او هم مثل من تنهاست
به گمانم سر زلف رها کرده به باد
به بلندای همین ثانیه ها
به جلو می نگرم
در پس این گرد و غبار،چه شلوغ است آنجا!
چه کسی در گودال...چه کسی بر نیزه...
و در آن سو زنی آه ه کشان، کودکی گریه کنان
و غروری که شکستند به زیر سُم اسبان
وا حسینا... وا حسینا... وا حسینا...
به کجا می کشد این روضه ی ناب سحری
منم و روضه ی ارباب مناجات، حسین...
و در این ظلمت شب به امیدی خیره م
ز پس پنجره ی چوبی و بی آلایش
زره نوری پیداست، کور سویی پیداست...
و چقدر هم دور است...
و چقدر هم نزدیک...
به تو می اندیشم...
بسم النور
معمولا اکثر قریب به اتفاق انسان ها برای قبول مسئولیت ها و یا انجام بهتر کارهای روزمره، تحصیل در دانشگاه و ... نیازمنده یک بوع وابستگی هستند. وابستگی که ذهن را متمرکز به آن تصمیم کند. به طور کلی نیازمند یک محبت بین خود و کار.
این قضیه در بحث ولایت نیز مستثنا نیست. رابطه ی پذیرش ولایت و محبت رابطه ای بسیار تنگاتنگ و نزدیکی ست به طوریکه پایه های ولایت، بدون وجود محبت سست شده و ممکن است مانند زمان امیرالمومنین(ع) این ولایت پذیری مردم، تبدیل به ولایت گریزی و بعد ها در زمان امام حسین بن علی(ع) تبدیل به ولایت ستیزی شود. دیروز ایتامی که مولا دست بر سرشان می کشید، امروز سر از تن پسر ش جدا کردند و به شکرانه آن روزه گرفتند.
در ابتدا انسان ممکن است به عنوان مثال امیرالمومنین(ع) را بر اساس فضایل آن حضرت دوست داشته باشد. آدمی مولا را چون فردی مقتدر، قدرتمند، زاهد، پارسا، با تقوا و صاحب بسیاری از فضایل معنوی می بیند، دوستش دارد. این محبت خوبی ست. اما می توان گفت که فقط خوب است! فایده ی این محبت زمینه سازی برای پذیرش ولایت حضرت است واگر این پذیرش را ممکن نسازد، به تنهایی ارزشی ندارد. پس از قبول ولایت محبتی عظیم در وجود انسان نسبت به ولی اش شکل می گیرد. این محبت ثانویه، محبتی بی نظیر و بی بدیل است. این حس به دلیل اینکه مولا، ولی جامعه هستند، پدیدار می شود. همین که ولایت دارند، در اوج محبت هستند. قبول ولایت، قبول خلیفه اللهی و قبول جانشینی حق بر زمین، انقلابی عظیم در آدمی به وجود می آورد. انقلابی بس تاثیر گذار بر زندگی انسان. این دو محبت مکمل یکدیگرند. به طوریکه اگر اولی نباشد، دومی شکل نمی گیرد و خود محبت اولیه نیز به تنهایی دردی را دوا نمی کند ولی هر دو باهم معجزه ها به پا می کنند. معجزه خیبر
بیانیه هیئت ثارالله رهروان امام و شهدا زنجان در خصوص حکم اعدام آیت الله نمر