پرسه در مه



هر شب به یاد مرحمتت پرسه می زنم

تنها میان گرد و غبار هوای تو

حتی اگر که شما هم برانیم

من می شوم هم قدم و هم نوای تو


دنیا مرا به بند اسارت کشیده است

ما را عجب! طاقت پروانگی نبود

اینک رسیده ام به تو و نام و راه تو

فهمیده ام که مرا دیوانگی نبود


عاشق شدن به پر گل ازان ما

جور ندانی و خفگی مان ازان توست

هر روز روزگار دل زدگیمان ازان ما

در کرد کردگار همگی مان ازان توست


گفتم که این عاشق دلداده ات کنون

با هر غروب سرخ دلت پیر می شود

دیگر زمانه در به در کوی نور نیست

دارد برای آمدنت دیر می شود


آقا تو داده ای و من هرباره پس زدم

این مهر نوکری که به لوحم زیادی است

گویی که می روم و میرسم به دوست

این حرف زائری که همیشه خیالی است


من در میان اینهمه دلدادگی تو

در انعکاس نور رخت آب می شوم

تا اینکه بنگری به من و روح تیره ام

در جمع گریه کنان بی تاب می شوم

شوری عجیب در دل ما یادگار شد
شوری عجیب که به دل وا شدن نداشت
حالی غریب که ز ما هم گریز نیست
شوری عجیب که مداوا شدن نداشت

هر صبح جمعه گریه کنان با نوای عشق
من هم خسی شدم که به گل بار کرده است
یا نه! به قول شاعر درباری درت
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است


ـــ(محراب)ـــ